تاوان دیدن ماه دک کردن خورشید بود.
وقتی از زندگی سیر شدم، مرگ هم برای من ناز کرد.
وقتی بغض گلویم ترکید، به کویر تبدیل شدم .
تنها دلخوشیم مرور خاطرات گذشته بود که آلزایمر آن را هم از من گرفت.
از پشه پرسیدم: کیستی؟ گفت: خروس بی محل.
معلوم نیست در رقابت عقربه ها کدام یک برنده اند!
در زندگی از دو نفر می ترسم: یکی آنکه خیلی با سیاست است؛ و دیگر آنکه خیلی بی سیاست است!
جاسوس دوجانبه کرم روی قلاب است!
قبلا تحصیلات عالیه ام را در دانشگاه غیر زمینی گذرانده ام!
سر همه پادشاهان کلاه گذاشته اند!
به منظور احترام، مجبور به کلاهبرداری شدم!
نظامیها وقت رفتن هم سلام می دهند!
آن قدر خیال بافتم که تمام کلافهای فکرم به لباس آرزویی مبدل شدند ... کاش اندازه ام باشد.
وقتی چراغ خیالات روشن است، یخ زندگی آب می شود.
به اندازه هشت ماه می ترسیدم، به اندازه چهار هفته خسته بودم، و به اندازه دو روز کار داشتم. مهم نیست؛ به اندازه یک ساعت خوشحالم.
حواسم را باد خیال برده است و کاغذهایم را باد پنکه؛ قلم اما محکم در دستم نشسته است، از این بادها نمی لرزد.
دارم یاد می گیرم که بعضی از خاطرات را تا کنم و در جیب کتم بگذارم، اما کتی ندارم.
امروز حتی سایه ام هم از من فرار کرد، امروز اینجا بارانی بود.
قبل از خوردن قرص خوابآور، ساعتم را از مچم باز میکنم که نخوابد!
به تعداد شکستهایم روزنه امید دارم!
تعصبم خودکشی کرد تا من راحت تر فکر کنم!
برای اینکه حرفهای بزرگ بزنم، همیشه آنها را متر می کنم!
کسی که خود را به نور ماه راضی کند نور خورشید کورش خواهد کرد!
گربه ها عاشق آدمهایی اند که در زندگی دیگران موش می دوانند!
آدم ناشی، به جای تب بر، از قیچی استفاده می کند!
اسپند دود می کنم که چشمم کسی را نخورد!
به نارنجک بدون ضامن وام نمی دهند!
وقتی اشکم می خواهد به گردش برود، سوار نگاهم می شود!
آن قدر خسیس بود که حتی وقتی مرد، عمرش را به شما نداد!
از بس مهربان بود، برای اینکه مردم در زمستان سرما نخورند، سرشان کلاه میگذاشت و در فصول دیگر کلاهشان را بر میداشت.
برایاینکه پرنده خیالش به پرواز در نیاید، بالهایش را چید.
آن قدر تند صحبت کرد، زبانش سوخت.
افکارم را در لابلای کاغذها گم کردم.
برای تفسیر لحظه، ثانیه شمار را متوقف کرد.
دلم تنگ می شود، آن را قالب کفاشی می زنم.
وقتی که صدایم را بلند می کنم، کمر سکوتم رگ برگ می شود.
هیچ گلی به پای گل روی شما نمی رسد.
فرصت چیزی است از جنس باد، به بادش ندهید.
به کسی که خنده را از خودش دریغ می کند تبسم بیاموزید.
خساست را از چشمش یاد گرفته بود که هر چقدر به آن نور می تاباند تنگتر می شد.
آدمها وقتی به آسمان خوشبین بودند، هواپیما ساختند؛ و وقتی بدبین شدند، چتر نجات را.
یکی از گلهای باغچه، به اتهام زیبایی، به گلدان پشت پنجره تبعید شد.
آینه شکسته حاصل جمع خودبینی ها را در سطل زباله میریزد.
خورشید مچ شب را با روشنی روز باز میکند.
حاصل جمع ستارگان چشم خورشید را میزند.
شکارچی، ناشکیباتر از قوه جاذبه زمین، انتظار سقوط پرنده را میکشد.
ضربان قلب چهار نژاد، به یک زبان، تبعیض نژادی را محکوم میکند.
قبل از خودکشی، در برابر آینه قاتل و مقتول را به هم نشان میدهم.
گرسنگی، گربه را مثل مجسمه برای گرفتن ماهی لب حوض مینشاند.
برخی صلاحشان در این است که سلاحشان همیشه در دستشان باشد.
وقتی حقیقت را برایش روشن کردم، خاموشم کرد.
شرط بست که دیگر شرطی نبندد.
دکه روزنامه فروشی نانوایی مغز است.
امید و آرزو تنها دوستان واقعی مایند که تا آخرین لحظات زندگی ما را ترک نمی کنند!
خورشید، هنگام طلوع، راهی به روشنی روز پیش پای بندگان خدا میگذارد.
قطرات باران هنگام طلوع خورشید از مرز شب و روز می گذرند.
عاشق گل قالیم که خارش تا به حال دست و پای هیچ بنده خدایی را مجروح نکرده است.
به حال فریادی اشک میریزم که تارهای صوتیش را از دست داده است.
برای اینکه پشهها کاملا ناامید نشوند، دستم را از پشه بند بیرون میگذارم.
زنبور عسلی که شیره گل قالی را بمکد دست خالی به کندو باز میگردد.
همیشه می گفت: آدم عاشق باید حرف دل را گوش کند، نه حرف عقل را؛ ولی حرف ازدواج که پیش آمد، گفت: همیشه از روی عقل کار کن، نه دلت!
تیر چراغ برق به قلب کسی نخورده است.
دریا در خودش غرق نمیشود.
مرداب به جایی نمیرود.
کوههای کم طاقت آتشفشاناند.
سوختن و ساختن خورشید را میستایم.
آن قدر انتظار کشید که دفتر نقاشیش تمام شد.
آن قدر دلم برایش سوخت که زنگ زد به آتش نشانی.
برای آنکه بیکار نباشد، دنبال کار می گردد!
از وقتی که همه را سر کار گذاشته اند، دیگر کسی بیکار نیست!
هیچ کارخانه دار اسباب بازیی به اندازه سیاستمداران مردم را سرگرم نمی کند!
اگر انسان در تمام عمر خویش همچنان کودکی کند، بزرگسالی بر او آسان خواهد گذشت!
متخصص کلیه بود، اما در مورد کلیه بیماریها اظهار نظر می کرد!
هزاردستان برای شکوفهها آنچنان نغمه سرایی میکند که از شنیدنش سیر نمیشوند.
بهار صورتش را در چشمه ای از دانههای شبنم میشوید.
به قدری حواس سایهام پرت است که سر در پی شخص دیگری نهاد.
شب هنگام، برای اینکه باغچه را از نور سیراب کنم، سر آبپاش را به چراغ قوه زدم.
قورباغهای که عمرش در خشکسالی سپری شود عملا نمیتواند از دوزیست بودنش بهره ببرد.
دریا به بستر خشک رودخانه خوشامد هم نمیگوید.
گرسنگی سالن سخنرانی دهان را به سالن غذاخوری تبدیل میکند.
جویبار از کوه خبر بهار می آورد!
آن قدر تندتند حرف می زند که گوشم جا می ماند!
آن قدر میکروب همراه انسان است که به معنای واقعی هیچ کس تنها نمی ماند!
در عصر تزویر، دو دو تا می شه سه تا یا پنج تا ...؛ کی به کیه؟!
آن قدر نقشه های خوب خوب کشید تا برایش نقشه ها کشیدند!
|